ﻋﺎﺷﻘﻢ ﺷﺪ! ﻣﯽﺭﻭﺩ ﺗﺎ ﭘﺎﯼ ﺟﺎﻥ؟ ﻣﻌﻠﻮﻡ ﻧﯿﺴﺖ
ﻧﻪ! ﺍﺯ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺍﻧﺘﻬﺎﯼ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻣﻌﻠﻮﻡ ﻧﯿﺴﺖ
ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪ ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺍﮔﺮ ﺍﺯ ﻋﺸﻖ، ﺁﯾﺎ ﻣﻤﮑﻦ ﺍﺳﺖ
ﮐﺞ ﮐﻨﺪ ﺭﺍﻩ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ؟ ﻣﻌﻠﻮﻡ ﻧﯿﺴﺖ
ﯾﺎ ﺍﮔﺮ ﺷﯿﺮﯾﻦﺗﺮﯼ ﺑﺮ ﺳﻔﺮﻩﻣﺎﻥ ﻣﻬﻤﺎﻥ ﺷﻮﺩ
ﺑﺮ ﻣﯿﺎﯾﺪ ﺍﺯ ﭘﺲ ﺍﯾﻦ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ؟ ﻣﻌﻠﻮﻡ ﻧﯿﺴﺖ
ﻣﻦ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺯﻭﺩﯼ ﻧﺨﻮﺍﻫﻢ ﮔﻔﺖ ﺍﺯ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺧﻮﺩ
ﻭﻗﺘﯽ ﺍﺯ ﺍﻭﻝ ﻣﺴﯿﺮ ﻋﺸﻘﻤﺎﻥ ﻣﻌﻠﻮﻡ ﻧﯿﺴﺖ
ﺗﺎ ﺍﮔﺮ ﺭﻓﺖ ﺍﺯ ﻏﺮﻭﺭ ﻣﻦ ﺑﻤﺎﻧﺪ ﭼﯿﺰﮐﯽ
ﺗﺎ ﺑﮕﻮﯾﻢ : ﻣﻦ ﮐﻪ ﮔﻔﺘﻢ ﺁﻥ ﺯﻣﺎﻥ ﻣﻌﻠﻮﻡ ﻧﯿﺴﺖ
ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﻫﻢ ﭘﯽ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﺑﺮﺩ ﻋﺎﺷﻖ ﺑﻮﺩﻩﺍﻡ
ﭼﯿﺰﯼ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺧﺎﻃﺮﺍﺕ ﺑﯽﻧﺸﺎﻥ ﻣﻌﻠﻮﻡ ﻧﯿﺴﺖ
ﺩﺭ ﺩﻟﻢ ﺣﺘﯽ ﺍﮔﺮ ﺑﺎﺷﺪ ﮐﺴﯽ ﭘﻨﻬﺎﻥ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ
ﺍﺯ ﻧﮕﺎﻫﻢ ﻫﺮﭼﻪ ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﯽ ﺑﺨﻮﺍﻥ ! ﻣﻌﻠﻮﻡ ﻧﯿﺴﺖ
739
4
4
دقیقاً ساعتی پیش از غروب روز آخر بود
هوا ابری و تو بارانی و چشمان من تر بود
به جای دست من در دستهای تو تفنگی سرد
به جای دست تو در دست من سرمای آذر بود
به هم دستان خود را از خجالت میفشردم سخت
برای گفتن حرفی که از جرأت فراتر بود
برای گفتن «دلتنگ خواهم شد» که میدانم
اگر میگفتمش از سوز آن قلب تو پرپر بود
نگفتم، سر به زیر انداختم آن روزها آخر
جداییها در اوج عاشقی رزقی مقدر بود
صلاحت بود چشمانت به چشمی دل نبندد آه
نگاهم چکمههایت را به جای چشمت از بر بود
دلم میخواست از چشمت بخوانم حرفهایت را
تو هم آیا نگاهت مثل من دریای احمر بود؟
لبت را میشنیدم وقتِ شوخیهای بغض آلود
که بر آن خندههای مصحلتآمیز و مضطر بود
به خنده گفت بادمجان بم آفت ندارد که
ولی حرفِ دلِ آشوب تو یک چیز دیگر بود
خطر کردم سرم را اندکی بالاتر آوردم
ترازِ تشنگی در چشمهای ما برابر بود
نگاهم کردی و بستی به یک لحظه به رگبارم
دلم یک زخمیِ تنها و چشمانت دو لشکر بود
تو آخر آنقدر جذاب بودی، قد و بالایت
نمیدانی در آن پیراهن جبهه چه دلبر بود
دلم لرزید لبخندی به لبهایم نشست و بعد
وداعت خندهام را بر لبانم کشت خنجر بود
اذان گفتند گفتی راهی والفجر خواهی شد
اذان بود و از آن رو رمزمان الله اکبر بود
تو رفتی و اذان هر روز با من از تو میگوید
خبر یک بار و ترکشهای خونبارش مکرر بود
819
1
4.29
سرزده آمد به مهماني هماني که زماني...
دستپاچه ميشوم از اين ورود ناگهاني
خسته ي راه است و تنها آمده چرتي بخوابد
من غبار آلود در پيراهن خانهتکاني
مادرم راه اتاقم را نشانش ميدهد، من
مضطرب از هرچه دارد در اتاق من نشاني
مينشينم گوشهاي از آشپزخانه هراسان
امشب از دلشورهها تا صبح دارم داستاني
واي آن نقاشي چسبيده بر در را نبيني
آه! آن تکبيتهاي روي ميزم را نخواني
آن پرِ لاي کتاب حافظ، آن فالِ مکرّر
آن نشانِ لاي قرآن، خط دور «لن تراني»
صفحهي آهنگ محبوبش که ميگفتم ندارم
واي... واي از «ياد ايامي که در گلشن فغاني...»
نه! تو را جان همان که دوستش داري کمد را
وا نکن... آن نامهها و شعرهاي امتحاني
نامههاي خط خطي با تمبرهاي عاشقانه
شعرهايي با رديف شکبرانگيز «فلاني»
غرق افکارم، اذان صبح ميگويند، اي واي!
جانمازم! آن دعايي که... نميخواهم بداني!
1444
1
3.94
سلام بر تو ای رسول! نه! علیکم السلام
که پیشتازِ هر سلامی و شروعِ هر کلام
تو میرسی و من نشستهام که خوش نداشتی
کسی به پایت ای بزرگ! پا شود به احترام
به پای تو که ایستاده آسمان به حرمتت
تویی که پیشِ دخترت همیشه میکنی قیام!
تبسّمت جوابِ خشمها و کینههای دهر
فقط نگاه کن! سکوتِ تو پُر است از پیام
یتیم بودی و پدر شدی برای امّتی
مسیح هم نمیرسد در امتش به این مقام
نمازها به نامِ نامیات عروج میکنند
فقط به عشقِ نام تو بلال میرود به بام
صراطِ مستقیم میشود مسیرِ کوچ تو
و روح زندهٔ تو میشود دوازده امام...
1619
0
4.22
سخت است اگر در عشق، بیپروا نباشی
هرجا بدانی یار هست، آنجا نباشی
در گوشهی تنهاییات از غم بمیری
با اینکه آسان میشود تنها نباشی!
دل خوش کنی عمری به اشعارت که تنها
حرف است و روی حرف پابرجا نباشی
آنقدر از غمهای این و آن بگویی
تا بلکه در شعر خودت پیدا نباشی
خواهی گذشت از خیر مضمونهای بکرت
وقتی که عاشق باشی و رسوا نباشی!
هم دوست داری گاه رویت را ببیند
هم میهراسی آنقدر زیبا نباشی
با دوریاش می سوزی و می سازی آری
عشق است و میترسی که با تقوا نباشی...
6040
3
4.46
مردِ جوان دارد وصيت مينويسد
ميگريد و ذکر مصيبت مينويسد
دنيا براي رحمت او جا ندارد
آه اين غريب از رفع زحمت مينويسد
از شرح حال خود سخن ميراند اما
انگار در توصيف غربت مينويسد
کاتب ندارد اين امير از بس که تنهاست
از دردِ خود در کنج خلوت مينويسد
غربت درِ اين خانه را از پشت بسته است
مهمان ندارد؛ جاي صحبت، مينويسد
خمس و زکات شيعيان را مي شمارد
سهم فقيران را به دقت مينويسد
در چند خط ميگويد از حج و ثوابش
اين بند را با اشک حسرت مينويسد
پيش از نمازِ واپسينش رو به قبله
از خاطراتش چند رکعت مينويسد
زندان به زندان با نماز و روزه و عشق
دربان به دربان درسِ عبرت مينويسد
حتي براي خشم شيرانِ درنده
با چشمهايش از محبت مينويسد
بعد از شکايت از جفاي اين زمانه
در سر رسيد فصل غيبت مينويسد ـ
من زود دارم ميروم اما ميايم
با احتياط از رازِ رجعت مينويسد
مينوشد آب و ياد اجدادش ميافتد
با رعشه از آزار شربت مينويسد
سر را به پاي طفل گندمگون نهاده است
بر طالعش حکم امامت مينويسد
فردا خليفه بر درِ اين خانه با زهر
از مرگِ او جاي شهادت مينويسد
بازارهاي سامرا خاموش و گريان
بر در حديثِ حفظِ حرمت مينويسد
با دستهاي کوچکش يک طفلِ معصوم
نام پدر را روي تربت مينويسد
3933
10
4.83
فرعون طوس آورده امشب ساحرانش را
شايد بيندازد عصاي ميهمانش را
مهمان می آید در يد بيضايش آورده ست
درياچهاي از نورهاي بي کرانش را
با هر شگردي ريسمانها را مياندازند
هر عالمي رو مي کند اوج توانش را
موساي اين قصه ولي ترسي به جانش نيست
او خوب ميداند روند داستانش را
لب ميگشايد نورباران ميشود دربار
ميگسترد بر عقلِ کلها کهکشانش را
سرها فروافتاده و لبها فروبسته
پس ميکشد آرام هرکس ريسمانش را
امروز «يوم الزينة»ی دربار مأمون است
روزي که عشق از آنِ خود کرد آستانش را
شاهِ زمين خورده پشيمان زير لب ميگفت:
«لعنت به من! اصلا نميکردم گمانش را
يا جاي او اينجاست ديگر يا که جاي من
يا بايد از خود بگذرم يا اينکه جانش را...»
سقراطها قربانيِ حکم حسودانند
روا مکن مأمون بياور شوکرانش را
يک روز ميخندد به ناکاميِ تو هرکس
خورده است با قصد تبرک زعفرانش را
3609
1
4.14
حضرت ِ عباسي آمد شعر، دستانش طلاست
چشم شيطان کور! حالم امشب از آن حال هاست!
با عطش وارد شويد! اينجا زمين علقمه است
مجلس لب تشنگان حضرت سقا به پاست
جمع بيپايان ما را نشمريد آمارها!
جمع ِ ما هر جور بشماريد هفتاد و دو تاست
جاي دنجي خواستي تا با خدا خلوت کني
اين حسينيه که گفته کمتر از غار حراست؟
اشک را بگذار تا جاري شود شور افکند
هرچه پيش آيد خوش آيد، اشک مهمان خداست
شانه خالي کردهايم از کلّ يومٍ اشک و آه
گريهي حرّي است اين شب گريهها، اشکِ قضاست
اذن ميدان ميدهند اينجا به هرکس عاشق است
با رجزهاي ابالفضلي اگر آمد سزاست
هروله در هروله اين حلقه را چرخيدهايم
هاي! اي هاجر! بيا در اين حرم، اينجا صفاست
شورِ ما را ميزند هر تشنه کامي گوش کن!
حلقِ اسماعيل هم با العطشها همصداست
ايها العشاق! آب آوردهام غسلي کنيد
شامِ عاشوراست امشب، مقصد بعدي مناست
خندهي قربانيان پر کرده گوش خيمه را
من نفهميدم شب شادي است امشب يا عزاست؟!
گريه هاتان را بياميزيد با اين خندهها
سفرهي اين شبنشينان تلخ و شيرينش شفاست
آب باشد مال دشمن، ما تيمم ميکنيم
آبهاي علقمه پابوسِ خاک کربلاست
ما اذانهامان اذانِ حضرتِ سجادي است
همهمه هر قدر هم باشد صداي ما رساست
أشهدُ أنَّ محمّد جدّ والاي من است
أشهد أنَّ علي إلّاي بعد از لافتاست
يک نفر از حلقه بيرون ميزند وقت نماز
سينهي خود را سپر کرده مهياي بلاست
اي مکبّر! وقت کوتاه است، قد قامت بگو
صف کشيدند آسمانها، پس علي اکبر کجاست؟
گفت قد... قامت... جوانها گريهشان بالا گرفت
راستي! سجادههاي ما همه از بورياست!
از علي اکبر مگو! ميپاشد از هم جمعمان
يک نفر اين سو پريشان، يک نفر آن سو رهاست
چارهي اين جمع بيسامان فقط دستِ يکي است
نوحهخوان ميداند آن منجي خودِ صاحب لواست
گفت «عباس!»، آن طرف طفلي صدا زد «العطش!»
ناگهان برخاست مردي، گامهايش آشناست
مشک را بر دوش خود انداخت بسم الله گفت
زير لب يکريز ميگفت از من آقا آب خواست
حضرتِ عباسي از من ديگر اينجا را نپرس
آسمان را از کمر انداختن آيا رواست؟
6771
9
4.5
غزل این بار بمان تا به سحر در سجده
که پر از کشف و شهود است سفر در سجده
خاطراتی پر از اندوه در این سجاده ست
که شبی حک شده با دیده ی تر در سجده
شرح معراج نشینی که به پایش یک عمر
مانده جبریل امین سوخته پر در سجده
ولی افسوس از آن روز که خنجر فهمید
خاکساران نمی افتند مگر در سجده
در ازای اثر سجده به پیشانی شان
باید از خون بگذارند اثر در سجده
وای از آن لحظه که شمشیر، هراسان می رفت
تا شتابان بزند بوسه به سر در سجده
قامت افراشته را هیچ گمان می کردی
که بگریند و بگیرند به بر در سجده؟
غزل از سجده ی طولانی ماتم برخیز!
که پریده ست دگر رنگ سحر در سجده
1938
0
4.2
مشعلی در دست بادم حال و روزم خوب نیست
در دل آتشفشان هم این چنین آشوب نیست
هرچه بیرحمانه سیلی میخورم از دست تو
نالههایم همچنان جز ذکر «یامحبوب!» نیست
پا بر این آتش که میکوبی جریتر میشود
چارهی طغیانگری مانند من سرکوب نیست
پیش پایت آنقدر افتادم و برخاستم
تا بدانی هرکه افتاد از نفس مغلوب نیست
با همین تکرارهای ساده بالا میروم
نردبان چیزی به جز تکرار چندین چوب نیست
2401
1
4.2
با اين خيال خوش که از غم مي گريزد
دنيا به آغوش جهنم مي گريزد
از مشت خيس آسمان در فصل قحطي
دارد هواي تشنه نم نم مي گريزد
ديگر کسي شايسته ي رحم زمين نيست
از زير پاي شهر، زمزم مي گريزد
وقتي که معبد دست ناپاکان بيفتد
گم مي شود عيسي و مريم مي گريزد
دست دعا وقتي برآورديم ديديم
از دستمان حتي دعا هم مي گريزد
بيهوده در فکر علاج ما نباشيد
از پيش زخمِ کهنه، مرهم مي گريزد
1667
0
3.8
اين عاشقانه ها که چنين پاکدامن اند
قربانيان معبد تنهايي من اند
شاعر شدم؛ مگر که غزل عاشقم کند
ديدم که شاعران همه با عشق دشمن اند
انديشه هاي حبس ابد در خيال من
در فکر بودن اند و اسير نبودن اند
بيهوده مانده اند در آفاق ملک من
اين تک ستاره ها که به اجبار روشن اند
من مرده اي به زور عصا ايستاده ام
تا موريانه ها به زمينم بيفکنند
1927
2
4
گفتند راه افتاده در این کوی و آن برزن
میگوید آن سرسخت افتاده به دامِ من!
هر طور رسوایم کنی انکار خواهم کرد
آیا شما را بنده جایی دیدهام اصلن؟
وقتی که دیدی تشنهام اما ابا دارم
با من شدی ظالمتر از شمر بن ذیالجوشن
آب خوشی هم از گلو پایین نخواهد رفت
معشوق آدم وای اگر روزی شود دشمن
آنان که فهمیدند پای یک نفر ماندم
رفتارشان با من شده مانند یک کودن
گفتند: «دختر غم مخور این هم نشد آن هست!»
اینها نمیفهمند فرق مرد را با زن!
آلودهاند، آلودهی معشوقِ یکدیگر
بیزارم از ماندن در این دنیای مستهجن
رسوا اگر میخواهیام من نیستم دیگر
خواهم گذشت از خیر گهگاهی تو را دیدن
بعد از تو دنبال دل پاکی نمیگردم
انبار کاه است این جهان و عشق یک سوزن
دیگر تو را هرگز ندیدم... تشنهات ماندم
مُردم ... ولی شکر خدا پاک است این دامن!
گفتند راه افتادهای در کوچههای شهر
بیهوده میگردی به دنبال کسی چون من...
2966
3
4.21
مزه عشق به این خوف و رجاهاست رفیق
عاشقی بازی آزار و تسلاست رفیق
قیمت یک دم از آن وصل چشیدن یک عمر
گریه و بغض و تب و آه و تمناست رفیق
نشدم راهی این چشمه که سیراب شوم
تشنگی نابترین لذت دنیاست رفیق
بارها تا لب این چشمه دویدهست دلم
طعمش اما فقط از دور گواراست رفیق
اسم آن روز که نامیدهایاش روز وصال
در لغتنامه من روز مباداست رفیق
نیست در شهر، عزیزی که دل از ما ببرد
بنشین شعر بخوان، دور جوانهاست رفیق
2596
1
3.88
سرزده آمد به مهماني هماني که زماني...
دستپاچه ميشوم از اين ورود ناگهاني
خسته ي راه است و تنها آمده چرتي بخوابد
من غبار آلود در پيراهن خانهتکاني
مادرم راه اتاقم را نشانش ميدهد، من
مضطرب از هرچه دارد در اتاق من نشاني
مينشينم گوشهاي از آشپزخانه هراسان
امشب از دلشورهها تا صبح دارم داستاني
واي آن نقاشي چسبيده بر در را نبيني
آه! آن تکبيتهاي روي ميزم را نخواني
آن پرِ لاي کتاب حافظ، آن فالِ مکرّر
آن نشانِ لاي قرآن، خط دور «لن تراني»
صفحهي آهنگ محبوبش که ميگفتم ندارم
واي... واي از «ياد ايامي که در گلشن فغاني...»
نه! تو را جان همان که دوستش داري کمد را
وا نکن... آن نامهها و شعرهاي امتحاني
نامههاي خط خطي با تمبرهاي عاشقانه
شعرهايي با رديف شکبرانگيز «فلاني»
غرق افکارم، اذان صبح ميگويند، اي واي!
جانمازم! آن دعايي که... نميخواهم بداني!
2936
4
4.76
چه کرده عشق تو با من... فقط بیا و ببین!
بیا و گوشهی تنهاییام کمی بنشین
همیشه حرف فقط از شکست عاشقهاست
بیا شکستن معشوق را به چشم ببین
ببین که تیشهی نامهربانیات فرهاد!
چه کرده یک تنه با کوه هیبت شیرین
بیا نگاه کن و لحظه لحظه شاهد باش
که ذره ذره میافتد غرور من به زمین
نگاه کن چه به روز نمازم آوردی!
ببین که با تو شدم مبتلا به "مهر امین"
چنان بدون تو شک کرده هستیام به خودش
که هرچه میزنم او را نمیرسد به یقین
صدای پای تو را میشنیدم آن دم صبح
که از حیاط دلم میگریخت پا ور چین
چه شد نیامده رفتی نرفته برگشتی؟
شدی چه زود صمیمی چه زود سرسنگین!
منم علی البدلی در ذخیرههای دلت
که با رفیق خودم کردیام تو جایگزین!
از این به بعد عبور و مرور حست را
مکن به روی دلِ خاکیِ کسی تمرین
تمام شد، برو از کنج خلوتم بیرون
برو برس به شکارت، تمیز دانه بچین!
نخواستم که بسوزد دلت، فقط گفتم
بدانی آن دو سه واژه چه کرده است، همین!
4311
6
4.56
دوباره خاطرهها شعر را عزا کرده است
دوباره یاد دری آتشی به پا کرده است
مرا ببخش که تا بوی دود میآید
به رنگ قافیه تنها کبود میآید
دوباره همسفر قصهات شدم مادر!
بگیر دست مرا بین کوچهها، آخرـ
به کوچههای مدینه که اعتباری نیست
جسور میشود آنگه که ذوالفقاری نیست
چقدر دلهره باید نثار راه کنم
مدام این طرف و آن طرف نگاه کنم
نسیم تا که میاید به لرزه می افتم
صدای پا که میاید به لرزه میافتم
چقدر دلنگرانم میان این کوچه
چگونه بگذرم از داستان این کوچه
نمیشود که تصور کنم چه شد مادر!
خدا نخواسته شاید ببینمت پرپر
کمی به فاصله میایستم سرم پایین
و ناگهان.. نه! چه میبینم آه! روی زمین
دل من است که چون گوشواره میشکند
زمین به زیر ورقهای پاره میشکند
بیا فقط برویم این زمین پر از درد است
هوای تیرهی این کوچه ناجوانمرد است
چطور خاطرهها را ز یاد خود ببرم
نه! دیگر اصلا از این کوچهها نمیگذرم
شکسته است غرور تو و دل من نیز
دوباره مادر من یا علی بگو برخیز...
1966
0
4.83
ﻋﺎﺷﻘﻢ ﺷﺪ! ﻣﯽﺭﻭﺩ ﺗﺎ ﭘﺎﯼ ﺟﺎﻥ؟ ﻣﻌﻠﻮﻡ ﻧﯿﺴﺖ
ﻧﻪ! ﺍﺯ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺍﻧﺘﻬﺎﯼ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻣﻌﻠﻮﻡ ﻧﯿﺴﺖ
ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪ ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺍﮔﺮ ﺍﺯ ﻋﺸﻖ، ﺁﯾﺎ ﻣﻤﮑﻦ ﺍﺳﺖ
ﮐﺞ ﮐﻨﺪ ﺭﺍﻩ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ؟ ﻣﻌﻠﻮﻡ ﻧﯿﺴﺖ
ﯾﺎ ﺍﮔﺮ ﺷﯿﺮﯾﻦﺗﺮﯼ ﺑﺮ ﺳﻔﺮﻩﻣﺎﻥ ﻣﻬﻤﺎﻥ ﺷﻮﺩ
ﺑﺮ ﻣﯿﺎﯾﺪ ﺍﺯ ﭘﺲ ﺍﯾﻦ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ؟ ﻣﻌﻠﻮﻡ ﻧﯿﺴﺖ
ﻣﻦ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺯﻭﺩﯼ ﻧﺨﻮﺍﻫﻢ ﮔﻔﺖ ﺍﺯ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺧﻮﺩ
ﻭﻗﺘﯽ ﺍﺯ ﺍﻭﻝ ﻣﺴﯿﺮ ﻋﺸﻘﻤﺎﻥ ﻣﻌﻠﻮﻡ ﻧﯿﺴﺖ
ﺗﺎ ﺍﮔﺮ ﺭﻓﺖ ﺍﺯ ﻏﺮﻭﺭ ﻣﻦ ﺑﻤﺎﻧﺪ ﭼﯿﺰﮐﯽ
ﺗﺎ ﺑﮕﻮﯾﻢ : ﻣﻦ ﮐﻪ ﮔﻔﺘﻢ ﺁﻥ ﺯﻣﺎﻥ ﻣﻌﻠﻮﻡ ﻧﯿﺴﺖ
ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﻫﻢ ﭘﯽ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﺑﺮﺩ ﻋﺎﺷﻖ ﺑﻮﺩﻩﺍﻡ
ﭼﯿﺰﯼ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺧﺎﻃﺮﺍﺕ ﺑﯽﻧﺸﺎﻥ ﻣﻌﻠﻮﻡ ﻧﯿﺴﺖ
ﺩﺭ ﺩﻟﻢ ﺣﺘﯽ ﺍﮔﺮ ﺑﺎﺷﺪ ﮐﺴﯽ ﭘﻨﻬﺎﻥ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ
ﺍﺯ ﻧﮕﺎﻫﻢ ﻫﺮﭼﻪ ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﯽ ﺑﺨﻮﺍﻥ ! ﻣﻌﻠﻮﻡ ﻧﯿﺴﺖ
4248
10
3.69
من يک زن شاعر از همين ايرانم
ميشويم و ميپزم، غزل ميخوانم
اکنون که همين دو بيت را ميگويم
مشغول به طبخ کشک بادمجانم
نعناع و پياز داغم آماده شده
دوغي که کنار شعر من باده شده
حالا همه چيزمان مهيا جهتِ
يک وعده غذاي ظاهرا ساده شده
يک قافيه را اگر که بگذارم «دوخت»،
در مصرع بعد هم بگويم «نفروخت»،
درگير همين قافيهها بودم که
يک بوي عجيب گفت بادمجان سوخت!
«هرگز نگران نباش کدبانو جان!
اصلا به فداي شعر تو بادمجان!»
نه! فکر نکن که همسرم اين را گفت!
از دست خيال دلخوش سرگردان!
6912
7
4.25
زیر بار کینه پرپر شد ولی نفرین نکرد
در قفس ماند و کبوتر شد ولی نفرین نکرد
روزهای تیره هریک شبتر از دیروز تار
در میان دخمهای سر شد ولی نفرین نکرد
هرچه آن صیادها را صید خود کرد این شکار
روزیاش یک دام دیگر شد ولی نفرین نکرد
روزهی غم سجدهی غم شکر غم افطار غم
زندگی با غم برابر شد ولی نفرین نکرد
وای اگر نفرین کند دنیا جهنم میشود
از جهنم وضع بدتر شد ولی نفرین نکرد
وقت افطار آمد و دیدم که خرماها چطور
یک به یک در سینه خنجر شد ولی نفرین نکرد
هی به خود پیچید و لحظه لحظه با اکسیر زهر
چهرهی زردش طلاتر شد ولی نفرین نکرد
آن دم بی بازدم چون آتشی رفت و سپس
آنچه باید میشد آخر شد ولی نفرین نکرد
3353
7
3.91
دیدم که ناگهان نفس آسمان گرفت
یکباره شد کبود و کران تا کران گرفت
دیدم دهان گشوده و فریاد میکشد
با خود مرا به سلسلهی باد میکشد
طوفان به هر اشاره مرا پرت میکند
پا میشوم دوباره مرا پرت میکند
تا ناگهان درخت بزرگی میان باد
آغوش شد به این تن لرزان پناه داد
چشمان سرخ باد رهایم نکرده است
دارد سوی درخت میآید تبر به دست
با زوزهها برید امان درخت را
بیرون کشید ریشه جان درخت را
از هول باد لرزهای افتاد بر تنم
دیدم گرفته است به یک شاخه دامنم
آویختم به شاخه ولی باد سر رسید
در من وزید و نعرهزنان شاخه را برید
در گیر و دار باد و درخت و غبار و خار
چشمم به سوی شاخهای افتاد استوار
تا شاخه را گرفتم و آرامتر شدم
دیدم که باد مانده و من هستم و خودم
حالا میان باد تنی خسته مانده است
دیگر فقط دو شاخهی پیوسته مانده است
با آخرین رمق که در این جان خسته است
میگیرم آن دو را به هزار آرزو به دست
اما هنوز گرم نبردند بادها
دیگر مرا محاصره کردند بادها
بادی از آن کرانه که خنجر کشیده است
بادی از این کرانه که دورم تنیده است
بادی هدف گرفته یکی از دو شاخه را
بادی به کف گرفته یکی از دو شاخه را
از هر طرف هجوم میآرند بادها
آه این چه کینهای است که دارند بادها
شاخه به شاخه دلخوشیام را شکستهاند
گویا برای کشتن من شرط بستهاند
افتادهام به خاک و کسی غیر باد نیست
راهی شده است و فاصلهاش هم زیاد نیست
دنیا سیاه و دشت سیاه و هوا سیاه
طوفان که حمله میکند و من که بیپناه...
***
بیدار شو! بلند شو زینب! بلند شو!
کابوس دیدهای تو هم امشب؟ بلند شو
کابوس نه که خواب تو عین حقیقت است
کابوس نه حکایت عمری مصیبت است
حالا بلند شو که زمانش رسیده است
آبی بزن به رویت، رنگت پریده است
آماده شو که حالِ هوا هیچ خوب نیست
خورشید، بیرمق شده اما غروب نیست
طوفان رسیده است به بالای بسترش
پیغمبر و وداع؟ چه سخت است باورش...
***
هرچند سایهی سرمان را اجل شکست
غمگین مباش دخترکم مادرت که هست
از گریههای من در و همسایه خستهاند
حالا که سایهسار مرا هم شکستهاند
بگذار آفتاب خودش سایبان شود
بگذار قامتم به سرت آسمان شود
در آفتاب قطره به قطره روان شوم
بر گریهام بتابد و رنگین کمان شوم
تا سیلی نهایی طوفان میان دود
این آسمان پناه تو حتی اگر کبود
روزی تو نیز مثل من... انگار در زدند
حتماً پی شکستنم این بار در زدند
گریه مکن امان بده بگذار بگذرم
باید که مرد بار بیایی تو دخترم
طوفان به سادگی که رهایت نمیکند
مرد از هجوم درد شکایت نمیکند
باید همیشه در دل طوفان بایستی
یادت بماند آینهی من که کیستی
از خود، حسین ـیوسف خودـ را جدا مکن
مگذار چاه... آه! پدر را رها مکن
این سایهسار خم شده رو به شکستن است
اینک زمان هرولهی باد بر من است
این شاخهی شکسته که در باد میرود
آری امید توست که بر باد میرود...
***
زینب بیا! به قلب پدر باز جان بده
زینب! بیا و مادریات را نشان بده
میخوانم از تَبَت غم پنهانی تو را
بوسیده داغ فاطمه پیشانی تو را
زینب! مَبین که بغضم و خاموش ماندهام
در گوش شهر یکسره از خویش خواندهام
این بغضها که در دلم انبار میشود
نهجالبلاغهای است که تومار میشود
ای کوفه! من همان پسر کعبهزادهام
پیش شما به دست نبی دست دادهام
از غم نمیزدودمتان کاش هیچ وقت
اصلاً ندیده بودمتان کاش هیچ وقت
خنجر گرفته زیر عبا! میشناسیام؟
یک ذره فکر کن! به خدا میشناسیام
!
دستی که این غریبه کشیده است بر سرت
حالا جواب میدهد اینگونه خنجرت
یک روز صبح، موعد پاداش میشود
این راز سر به مُهر، به خون فاش میشود...
***
حالا میان باد تنی خسته مانده است
دیگر فقط دو شاخهی پیوسته مانده است
!
زینب! تویی و شاخهای از چشمهی غدیر
تا از خودت جدا نشوی شاخه را بگیر
وقتی تمام شهر، وفا را فروختند
وقتی به یک بهانه شما را فروختند
وقتی سپر به دست گرفته نشستهاند
از تیغ و خون و نیزه و شمشیر خستهاند
برخیز و باز رسم وفا را نشان بده
تو مرد باش و غیرتشان را تکان بده
تنها تو باش مرهم داغ درونیاش
آن لحظهای که میترکد بغض خونیاش
اما مگو که پیش نگاه دلیرها
تشییع میکنند تو را خیل تیرها...
***
طوفان نهیب زد: شب آخر رسیده است
بغض تو تا گلوی برادر رسیده است
حالا که تا شقیقهی طوفان رسیدهای
احساس میکنی که به پایان رسیدهای
زینب! تویی که داغ مرا گریه میکنی؟
پوشیدهای لباس عزا گریه میکنی؟
باور نمیکنم که به اندوه تن دهی
باید بایستی و به من پیرهن دهی
باید به عهد خواهری خود وفا کنی
این شاخه را ببین به چه قیمت رها کنی
این خیمهها به حرمت تو ایستادهاند
پیش تو صف کشیده به هم دست دادهاند
با دیدن تو بغض من آرام میشود
تل از حضور توست که خوشنام می شود
باور کن از تو قافله غافل نمیشود
این ماجرا بدون تو کامل نمیشود
زیباست از نگاه تو این غم نگاه کن
ای اشکهای شوق تو مرهم، نگاه کن
اینجا به جای آب فقط اشک میچکد
این اشک بچههاست که از مشک میچکد
این کورهی گداخته تا کربلا شود
باید تمام خاک به خون مبتلا شود
یک روزه از تمام خودت دل بریدهای
بیجانی و رجز به رجز داغ دیدهای
جانم نفس پی نفس آزاد میشود
وقت خروش سلسلهی باد میشود
پلکی بزن ببین که سرافراز ماندهام
بنشین که ساعتی است که قرآن نخوانده ام
طوفان به قصد چادرت آماده میشود
گاهی چقدر رذل شدن ساده میشود
خورشید، سرخ و باد و زمین سرخ و آب سرخ
چشمان بیقرار تو از هولِ خواب، سرخ
حالا بلند شو که زمانش رسیده است...
...
69 بیت نذر عمه زینب سلام الله علیها
اصل ماجرا در تاریخ:
چنانچه زینب علیهاالسلام در سال 5 هجری متولّد شده باشد، تنها 5 سال محضر رسول خدا صلی الله علیه و آله را درک کرده است. البته 5 سالی که آکنده از مهر و عطوفت و خاطراتی برای تمام عمر بود.
آخرین خاطره ی وی از دوره ی رسول خدا صلی الله علیه و آله مربوط به لحظه ای است که هنگام رحلت پیامبر صلی الله علیه و آله ، امیرمؤمنان، فاطمه زهرا، حسن و حسین علیهماالسلام هر یک خوابی دیدند که دلالت بر وفات رسول اکرم صلی الله علیه و آله داشت. لذا با ناله و تحیت به سوی رسول خدا صلی الله علیه و آله حرکت کردند. در همین حال زینب علیهاالسلام نیز خدمت رسول خدا صلی الله علیه و آله آمد و گفت: یا رسول الله، یا جداه! دیشب خواب هولناکی دیدم. کانی بریح عاصفة انبعثت و اسودت الدنیا و ما فیها و اظلمتها و حرکتنی من جانب فرأیت شجرة عظیمة فتعلقت بها من شدة الریح قد قلعتها و القتها علی الارض ثم تعلقت علی غصن قوی من اغصان تلک الشجرة فقلعتها ایضا ثم تعلقت بضرع آخر فکسرته ایضا. فتعلقت علی فرعین متصلین من فروعها فکسرتهما ایضا فاستیقضت من نوهی هذه؛
گویا باد سختی وزیدن گرفت به صورتی که دنیا و ما فیها را تاریک و ظلمانی کرد و من را [شدت باد] به سوئی می برد. بالاخره درخت بزرگی به نظرم آمد، خود را به آن چسباندم. باد از شدت وزش، درخت را از ریشه کند و برزمین انداخت. من خود را به شاخه ای محکم از شاخه های آن درخت آویختم. باد آن شاخه را نیز درهم شکست، به شاخه ای دیگر آویزان شدم، آن را هم شکست، در آن حال به دو شاخه که به هم متصل بودند از فروع آن شاخه چسبیدم، اما آن دو را نیز شکست، و من وحشت زده از خواب برخاستم.
رسول خدا صلی الله علیه و آله از شنیدن این خواب سیلاب اشک از دیده اش جاری شد و به شدت گریست. آن گاه فرمود: ای نور دیده! آن درخت جد تو است که به زودی تندباد اجل او را از پای در خواهد آورد و آن شاخه نخست که به آن پناه بردی، مادر توست و شاخه دیگر پدرت و آن دو شاخه دیگر برادر تو حسن و حسین هستند که در مصیبت ایشان دنیا تاریک می شود و تو در مصیبت آن ها جامه سیاه می پوشی.،» آری و در پی این خواب، با فاصله ای اندک رسول خدا صلی الله علیه و آله به سوی جنان پر کشید و خاندان اهل بیت علیهم السلام را در دنیا با مردمان منافق و کینه توز تنها گذاشت.
ریاحین الشریعة، ج 3، ص 50، نقل از بحرالمصائب.
5803
5
4.78
بانو که تویی عاشق و دیوانه زیاد است
تو کوثری و سمت تو پیمانه زیاد است
پیمانهی مولاست فقط در خور دریا
از غصه چه غم طاقت این شانه زیاد است
تسبیح به دستت نگران نیستی اصلا
از کار که همواره در این خانه زیاد است
افسانه گرفتند شما را و نگفتند
بانوی جهان از سر افسانه زیاد است
بی نام و نشان رفتی از این شهر غریبه
بی نام و نشان باش که بیگانه زیاد است...
8641
2
3.95
آوردهام دو ظرف پر از رنگ، سبز و ســرخ
یک رنگ را برای خودت انتخاب کن
این رنگ، سرنوشت تو را نقش میزند
سنگینیاش به پای خودت، انتخاب کن!
انگار جز به ســرخ تمایل نداشتی
یکراست دست بر دل خونم گذاشتی
میریزم اشک با همه جبرئیلیام
مولا! مرا به جای خودت انتخاب کن!
آوردهام به هیأت کلبی برایتان
سیب بهشت، انار و گلابی از آسمان
تو ســیب را به مقصد خونین کربلا
تا لحظه فنای خودت انتخاب کن
یک پشته نامه است و هزاران طوافگر
چند آشنا و دوست، برادر، زنان، پسر
وقتش رسیده است، رفیقان راه را
در شأن کربلای خودت انتخاب کن
گفتی رسیدهایم، چه صحرای محشری!
با چشم زینبی که به گودال بنگری
روزی به خاک خون شده اش سجده میبری
این خاک را سرای خودت انتخاب کن
تا کی به زیرهروله پر پر شوی و من
تنها به بال بال زدن اکتفا کنم؟
بگذار تا ملائکه را با خبر کنم
هل مِن...؟ نه! با رضای خودت انتخاب کن!
سرخی شبیه سیب همان رنگ کودکی
لبخند میزنی، چه وصال مبارکی
خون را چگونه پاک کنی از جبین خود؟
بال من و قبای خودت، انتخاب کن…
3765
1
4.45